روانشناسی

هورمن استرس وقتی در مغز ترشح می شود باورهای منفی به وجود می آورد و سلول ها توانایی هماهنگی ندارد و تمامی فعالیت ها شکست می خورد و باورهای غلط به وجود می آید.

داستان کوتاه و ضرب المثل

مامان من گرسنه ام. پارلاق به پنجره نگاه کرد و داد زد: آه ... شب شد! آقا دایی بوغ کجاست؟ من هم گرسنه ام. تو گفتی من هم یادم آمد. آقا دایی بوغ رفته بازار نان بازاری بخرد. پارلاق دست هایش را هم زد: زنده باد آقا دایی بوغ... من هم نان بازاری را دوست می دارم. شب اول در قصبه نان بازاری خوردن چقدر لذیذ است! خاله فاطمه خانم تنها توانسته بود آش بلغور درست کند. دیگ را روی اجاق گذاشت که گرم شد. از توی خیک گوشت قورمه درآورد و روی سفره که پارلاق پهن کرده بود گذاشت. در حیاط را زدند. پارلاق دوان - دوان رفت و در را بازک رد، اقا حسن بوغ بود. اقا دایی بوغ کجا بودی؟

در زمان های خیلی قدیم پشت کوه های بلند یک دهکده ی زیبایی وجود داشت که تمام اهالی این دهکده ناشنوا بودند. اهالی این دهکده تمام کارهای خود را می توانستند، انجام دهند ولی تنها عیب آنها ناشنوایی بود. روزی بزهای یکی از اهالی دهکده گم شد. ان مرد مشغول جسجتوی بزهایش بود که ناگهان با یک مرد دیگر روبرو شد و سراغ بزهای خود را گرفت. همان طور که قبلا گفته بودیم تمامی اهالی دهکده ناشنوا بودند. مرد با تکان دادن سر خود سلام داد. مردی که در حال شخم زدن زمینش بود با صدای بلند گفت: چه می خواهی؟ این مزرعه تا ان درختی که در امتداد دستم است متعلق به من ات و با دستش به آن طرف رودخانه اشاره کرد. ولی مرد ناشنوا صحبت های آن مرد را متوجه نشد. مرد ناشنوا به سمت پشت رودخانه رفت و بزهایش را در آن مسیر پیدا کرد و هنگام برگشتن دوباره نزد مرد مزرعه دار آمد و به عنوان هدیه بچه بزی که پایش کمی لنگان است به مرد مزرعه دار داد. وقتی مرد مزرعه دار بچه بز را دید ترسید و فکر کرد آن مرد ناشنوا او را مقصر لنگان بودن ئای بچه بز می داند و گفت: قسم می خورم که من آسیبی به بزهای تو نرسانیده ام و لنگیدنش تقصیر من نیست. پس از مدتی چنگ و نزاع بین آن دو مرد آنها تصمیم گرفتند که پیش قاضی بردند و مشکل خود را با او در میان بگذارند. آنها مسئله را به قاضی توضیح دادند. هر سه نفر به این نتیجه رسیدند که ماه هلال است و می توانیم فردا را عید اعلام کنیم. هر دو نفر به هم نگاهی انداختند و به این فکر افتادند که اگر صلح نکنیم قاضی ما را به چوب فلک خواهد بست و بی سر و صدا پراکنده شدند.

تا خدا خدا! گفته نشود، کارها پیش نخواهد رفت.

قصه هلنا خانم و مافین ناز و کوچولو

گربه های ناز خوابیده بوند. آنها گرم ترین و خلوت ترین مکان منزل را برای خوابیدن پیدا می کند. بیشتر گربه ها سبد برای خوابیدن دارند. آنها معمولا کنار شومینه می خوابند. به نظر می رسد بیشتر اوقات گربه های ناز واقعا دوست دارند، بخوابند و آنها با توپ بازی می کنند. هلنا خانم، گربه ای به نام مافین داشت. دختر کوچولو مافین ناز را خیلی دوست داشت. هلنا خانم چهار سال دارد. هلنا خانم خیلی دختر فعال و دوست داشتنی بود. مافین ناز یک گربه بسیار خواب آلود بود. هلنا خانم با مافین روی مبل بازی می کرد. هلنا خانم گفت: بیدار شو مافین ناز! مافین گوش های پشمالو داشت. هلنا خانم یک نفس عمیقی کشید و با دست های کوچکش پشت مافین ناز را دست کشید. مامان هلنا خانم هلنا عزیز را از آشپزهانه صدا زد. گربه ناز چشم های خوابالودش را باز کرد. هلنا خانم به آشپزخانه رفت. مافین دوباره جشم هایش را بست و به خواب رفت. سبد گربه ناز و دوست داشتنی گرم و نرم بود. هلنا خانم هم مثل یک دختر خوب خوابید. صبح روز بعد هلنا دنبال مافین کوچولو و ناز بود. مافین کوچولو و ناز روی مبل خزیده بود. او از خواب بیدا شد. گربه ناز زیر میز رفت و کنار شوفاژ نشست. هلنا خانم گربه خواب الود کوچولوش را نگاه می کرد. هلنا فکر قشنگی برای مافین داشت. هلنا خانم خم شد و دستش را دور شکم مافین ناز انداخت و او را بغل کرد. هلنا خانم مافین را به اتاق حواسش بود. مافین ناز بر روی پتوی آبی هلنا خانم خوابید. وقتی هلنا خانم به مافین ناز دست زد. او گرم بود و نه سرد و نه سفت و سخت مثل عروسک هایش بود. اکنون بچه های من شما دوستان هلنا خانم و مافین ناز هستید. هر روز صبح هلنا خانم گربه ی ناز مافین کوچولو را صدا می زد و از خواب نازش بیدار می کرد. او می گفت: هیس، هیس، هیس ... ! مافین نازم بیدار شو!