دلنوشته

شعر/داستانهای دانشجویی و ...

دلنوشته

شعر/داستانهای دانشجویی و ...

داستان اول : ما و استادمون

 

هنوز که هنوزه وقتی اون روز یادم میاد اعصابم به هم میریزه مخصوصا وقتی به یاد اون پسره میفتم. بچه درس خون فکر کرده فقط خودش میدونه درس و مشق چیه. اِ اِ اِ یکی نیست بهش بگه دِ آخه بچه چرا هر دفعه ساز مخالف میزنی؟ مگه این کارا هنره؟ مگه استاد به حرفای تو نمره میده؟ مگه فقط تو درس میخونی؟ مگه فقط تو برای دانشگاه قبول شدن زحمت کشیدی؟ مگه فقط تو کنکور دادی و بقیه بدون کنکور اومدن دانشگاه؟ آخه ... آخه ... چی بگم؟

البته از دست خودمم ناراحتم. اون روز شده بودم نماینده بچه های کلاس. به قول سهراب،دوستم رو میگم،"ماییم و این آقا روزبه و زبونش" البته من چرب زبان نیستم. بلکه کلمات رو با لحن درست خودش ادا میکنم. تا حالا بعضی امتحانا رو حذف کردم. البته امتحان کلاسی بود. گاهی با اینکه خودم تا صبح بیدار بودم و برای اون امتحان درس خونده بودم ولی همین که پام رو میذاشتم تو دانشکده، یکی از بچه ها می اومد و میگفت: روزبه جون شام مهمون من فقط جان من این امتحان رو یه کاری بکن آخه نتونستم بخونم ٱمنم که آخر رفاقت بودم با استاد یه صحبتی میکردم و استاد هم قبول میکرد امتحان نگیره. ولی به این آسونی هم نبود باید کلی صحبت میکردم. کلی دلیل و برهان می اوردم. البته اغلب بچه ها همین طور بودن به جز اون پسره،وحید، پروفسور کلاس. خداییش وقتی یاد حرفای اون روزش میفتم خوب میفهمم که چقدر پروفسور بودن بهش میاد.

اوخ اوخ اوخ میدونم پرحرفی کردم. الآن براتون تعریف میکنم. صبرکنید یادم بیاد چند شنبه بود. آهان سه شنبه بود. با استاد خورشیدی کلاس ریاضی داشتیم والبته استاد داشت امتحان تعیین میکرد. اونم از چه مبحثی. واقعا مبحث سخت و سنگینی بود. استاد هم میخواست کل مبحث رو امتحان بگیره. کلی با استاد بحث کردیم ولی راضی نشد حتی یکی صفحه رو حذف کنه. دست آخر با دست روی میزش کوبید و با لحن جدی همیشگی اش گفت: سه روز تعطیله. میخواین چیکار کنین؟ بهتره تو این سه روز درس بخونین.

همون موقع سهراب از جایش بلندشد. سرفه ای کرد و قیافه ای جدی و محترمانه به خودش گرفت. از دیدن چهره ای که اون لحظه پیدا کرده بود خنده ام گرفت. آخه خیلی شبیه وحید شده بود. اون سهراب که طنزپرداز کلاس بود تو اون لحظه هم که قیافه ای جدی به خود گرفته بود باز هم بچه ها رو می خندوند. مخصوصا وقتی شروع به حرف زدن کرد طوری که انگار داشت سخنرانی میکرد. بچه ها ریز ریز میخندیدند. البته اونایی که چند ردیف آخر بودند راحت میخندیدند. ولی طفلکی ردیفای اول و دوم نمی تونستن مثل ما بخندن. سرشون رو تو کتاب کرده بودن و می لرزیدن. استاد هم گاهی بهشون چشم غره می رفت.

خلاصه سهراب با لحنی جدی گفت: استاد باید توجه داشت که تو این سه روز ممکنه مشکلاتی پیش بیاد. با توجه به این هنوز هم می خواین کل مبحث رو امتحان بگیرین؟

واقعا خنده دار شده بود. سهراب کجا و اون چهره و لحن جدی کجا؟ به خاطر همین از اون به بعد بچه ها اسمش رو گذاشتن وحید تقلبی.

بعد از سخنرانی سهراب که خالی از لطف نبود( لطفش به خندوندن ما بود ) استاد سراپای سهراب را ورانداز کرد(انگار او هم مثل ما باورش نمیشد سهراب جدی باشه) با همان لحن جدی جواب داد: بهتره به جای اینکه دلیل بیارین به فکر درستون باشین. تو این سه روز میتونید به خوبی درس بخونید.

بعد از کلاس بچه ها از سهراب به خاطر سخنرانی تاثیرگذارش تشکر کردن. یکی از بچه ها هم یک گل زیبای نایاب رو به سهراب تقدیم کرد. (البته این گل فقط درباغچه دانشکده ما نایاب است. از بس که از طرف خیلی ها به خیلی ها تقدیم شده)

خلاصه اون سه روز من کلی درس خوندم. تمام مبحث رو خوندم.(واین در مورد من عجیب بود.). بعد از سه روز تعطیلی رفتم دانشکده با اینکه وسط هفته بود ولی حیاط دانشکده خلوت بود. داشتم به طرف ساختمان اصلی میرفتم که صدای سهراب رو شنیدم. ایستادم و به عقب نگاه کردم. همانطور که میدوید برام دست تکان داد. به یاد سخنرانی اون روزش افتادم. خنده ام گرفت. وقتی به من رسید نفس نفس میزد. دستم رو روی شانه اش گذاشتم و باخنده گفتم: چطوری جناب سخنران؟

لبخندی زد و با اندوه گفت: بد خیلی بد

پرسیدم : چی شده؟

سهراب برام تعریف کرد که دو روز پیش عوش فوت کرده و تا حالا درگیر مراسم فاتحه بوده. تازه وقتی گفت عموش فوت کرده دلیل پوشیدن پیرهن مشکیش رو فهمیدم. میدونستم دروغ نمیگه. نمیدونم چی شد که یه دفعه گفتم: نگان نباش امتحان رو لغو می کنیم"  سهراب متعجبانه به من نگاه کرد. هر دو میدونستیم لغو کردن این امتحان از محالات روزگاره. ولی ...

کلاس راس ساعت شروع شد. استاد بدون تاخیر اومد. برگه های امتحان رو به وحید داد. با اینکه قبل از کلاس با بچه ها هماهنگ کرده بودم. وحید بدون اینکه منتظر بمونه تا ما حرفی بزنیم برگه ها رو بین بچه ها توزیع کرد. همه متعجبانه به من نگاه میکردند و من با حرص به وحید نگاه می کردم. رو به استاد گفتم: استاد عرضی داشتم

استاد به آرامی گفت: بذارید برای بعد از امتحان.

بچه ها بازهم به من نگاه کردند. دل به دریا زدم و گفتم: استاد مشکلی پیش اومده. راستش ما نمی تونیم ... نمیتونیم...

هنوز حرفم تموم نشده بود که وحید از ته کلاس با صدای بلندی گفت: استاد دو تا برگه کمه.

استاد دو برگ سئوال آماده کرد. وحید به طرف استاد رفت. با خشم نگاهش کردم. یکی از بچه ها زیرلب چیزی به وحید گفت. کسی جز وحید نشنید. نمیدونیم چی گفته بود که وحید با خشم به من نگاه کرد. برگه ها رو به اون دو نفر داد و برگشت سر جاش نشست. بعد از عمد به استاد گفت: تموم شد استاد

استاد خواست امتحان رو شروع کند که من با صدایی که خشمی توام با نفرت از وحید بود گفتم: استاد میشه این امتحان رو لغو کنید؟

استاد متعجبانه نگاهم کرد. ادامه دادم: راستش مشکلی پیش اومده بود.

وحید با لحنی تمسخرآمیز گفت: سه روز وقت داشتی. نتونستی بخونی؟

با خشم نگاهش کردم. یکی دو تا از بچه ها هم به حمایت از من برخاستند و تقاضای لغو امتحان را کردند. و صدای وحید در صدای آنها مثل پارازیت بود. من همانطور نگاهش میکردم. میدونستم از عمد اینطوری میکنه. خلاصه بعد از کلی بحث با استاد،استاد راضی نشد و امتحان رو برگزار کرد ولی همه چیز به ضرر من تموم شد چون استاد مرا به دلیل اختلال در کلاس از کلاس اخراج کرد. رفتم تو حیاط دانشکده. کنار باغچه نشستم باید یه جورایی حال این پسره رو میگرفتم. یادم می افتاد که وقتی استاد داشت من رو از کلاس اخراج میکرد. سهراب و بچه ها چطور از من حمایت میکردند. ولی وحید چهره ای حق به جانب به خود گرفته بود.

امان از دست این آدمای پارازیتی. ده دقیقه بعد استاد نکویی از کنارم رد شدو اصلا متوجه نشدم. با همون لحن دلنشینش شعری خواند. به خودم اومد نگاهش کردم. خندید و گفت: چیه جوون؟

خندیدم و گفتم: چی بگم؟ دلم ازبعضی ها گرفته.

میدونست از وحید ناراحتم. کمی دلداریم داد. بعد هم دستم را گرفت ومرا به طرف کلاس برد. اولش راضی نمیشدم ولی فهمیدم از لج وحید هم که شده بهتره برم. استاد نکویی با استاد خورشیدی صحبت کرد. استاد خورشیدی به من لبخندی زد و دستش را روی شانه ام گذاشت. استاد نکویی از ما جدا شد و استاد خورشیدی مرا با همان حالت به کلاس برد. استاد با لحن مهربانی گفت: بشین پسرم. مطمئنا از پس امتحان برمیای.

چهره متعجب بچه ها هنوزم یادمه. ولی چهره اونا با شادی زیبایی درآمیخته بود و چهره وحید فقط تعجب بود. اونم یه تعجب که خاص پروفسور وحید بود.